من همان گدای عشق تو بودم

ساخت وبلاگ

قیافه دخترا وقتی پول میخوان 

من همان گدای عشق تو بودم...
ما را در سایت من همان گدای عشق تو بودم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fatemeh758 بازدید : 233 تاريخ : سه شنبه 28 دی 1395 ساعت: 22:45

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.  بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.  پیرمرد: اما من پولی ندارم. پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول رو تا شب براتون میارم. پس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید. پیش دکتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه. صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش  می اندیشید.!! خوب است کمے انسان باشیم من همان گدای عشق تو بودم...ادامه مطلب
ما را در سایت من همان گدای عشق تو بودم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fatemeh758 بازدید : 206 تاريخ : سه شنبه 28 دی 1395 ساعت: 22:45

من همان گدای عشق تو بودم...
ما را در سایت من همان گدای عشق تو بودم دنبال می کنید

برچسب : عاشقانه,عاشقانه ها,عاشقانه دوستت دارم, نویسنده : 9fatemeh758 بازدید : 223 تاريخ : جمعه 26 آذر 1395 ساعت: 18:26

من همان گدای عشق تو بودم...
ما را در سایت من همان گدای عشق تو بودم دنبال می کنید

برچسب : بدون عنوان بولس جورج,بدون عنوان السودان,بدون عنوان, نویسنده : 9fatemeh758 بازدید : 235 تاريخ : جمعه 26 آذر 1395 ساعت: 18:25

 پیشنهاد میکنم حتما بخونید. این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه. ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صد من همان گدای عشق تو بودم...ادامه مطلب
ما را در سایت من همان گدای عشق تو بودم دنبال می کنید

برچسب : پدرومادر,پدرومادر مرتضی پاشایی,پدر مادر شکیرا, نویسنده : 9fatemeh758 بازدید : 219 تاريخ : جمعه 26 آذر 1395 ساعت: 18:25

در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد.روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی مبکرد.او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت:مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟ جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد....دوباره از او پرسیدم:قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای را برایم تعریف کن.! لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.با آستین لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد. و گفت : قشنگترین چیزی را که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند. پرسیدم:چرا به نظر تو زشت بود؟مگر مراسم خاک سپاری بدون گریه هم میشود؟ جواب داد:مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ و من از آن روز در این فکر هستم که من همان گدای عشق تو بودم...ادامه مطلب
ما را در سایت من همان گدای عشق تو بودم دنبال می کنید

برچسب : دیوانه از قفس پرید,دیوانه,دیوانه چو دیوانه ببیند, نویسنده : 9fatemeh758 بازدید : 221 تاريخ : جمعه 26 آذر 1395 ساعت: 18:25